مبعث رسول گرامی اسلام حضرت خاتم النبیین(ص) مبارک وفرخنده باد
صدای گرامی ات میلرزید. جان تو را پرنده های هیجان، بیقرار کرده بودند.
تمام سلول هایت از رستگاری لبریز شدند. میلرزی. دلشوره هایت را میشود در چشم های مهربانت سلام داد.
لبریز دلشوره و اضطراب و شوقی که بار دیگر، همان صدای صمیمی میخواندت که: بخوان...! میخواهی بخوانی؛ تمام جانت را بر زبانت جاری میکنی تا هم کلام با صدا، تکرار کنی. لب وا میکنی تا برای اولین بار، بخوانی؛ و میخوانی با تمام وجود، به نام پروردگار آفریننده؛ میخوانی به نام... میخوانی...نه تنها غار حرا، که کوه نور هم دور سرت میچرخد. طنین صدایت در کوه می پیچد. کوه، شروع به لرزیدن میکند. زمین به احترام تو برمیخیزد. هوای غار، سنگین شده است؛ نفس کشیدن برای تو سخت شده است؛ سختتر از تمام تابستان هایی که هوای شرجی حجاز را نفس کشیدهای. حتی غار هم دیگر طاقت برپا ایستادن ندارد. دیوارهای غار، دهان میگشایند و با تمام وجود ـ اگرچه پر از اضطراب ـ با تو میخوانند.... پیراهنت، خیس از عرق هیجان میشود. هیچ واژه ای بر زبانت به آسانی نمیچرخد. مقربترین فرشته، سلام خداوند را برای تو آورده است.
تمام سنگها، بوی رسالتت را تا اعماق جان، نفس کشیدهاند. حرا بوی رستگاریات را به دهن بادها میریزد تا بوی رسالتت، به گوش تمام درختهای جهان برسد. کوه، تاب این همه اوج را ندارد. چیزی تا زانو زدن و در هم فرو ریختن فاصله ندارد؛ اما به احترام تو، تا جان دارد خواهد ایستاد. کوه، دامن بر خاک میگسترد تا یکبار دیگر، قدمهای نازنین تو، خاک را متبرک کنند.
زمین، تن میگسترد زیر گامهای تو گامهایی که یک قدم پر از دلهره و یک قدم پر از یقین است.
به هروله میروی؛ چون هاجر که تشنگی اسماعیل را پی زمزم میدود.
باید خبر رسالتت را به جهان ابلاغ کنی، ابرها با سایه های مهربانشان پا به پایت راهی شده اند و زمین، زیر پایت میدود تا هر چه زودتر تو را به مقصد برساند.
پیراهنت از بوی خداوند لبریز است. کلماتی که فریاد میزنی، وحی منزلی است که جانها را پرنده میکند.کلماتی که از دهانت پرواز میکنند، جنس دیگری دارند؛ حتی عاشقانه ترین واژه ها هم نمیتوانند این همه عشق را بیان کنند.
این واژه هایی که تو بر زبان میآوری، هیچکدام بوی خاک نمیدهند. این کلمات، از جنس دورترین آسمانها هستند، کلماتی که بوی خداوندند، کلماتی که بوی رستگاری میدهند.
قسم به همین واژهها که تو آخرین پیامبر برگزیده خداوندی!
تو آمدهای تا با معجزه کلمات، پنجره هامان را به آسمان هایی آن سوتر از این آسمان، پیوند بزنی.
ردای نبوت
خدیجه پنجی
هوا، معطر از نغمه های ملکوتی است. فاصله ها خط میخورند.
شادمانی، از جام لحظه ها سرریز میشود.
فضا، غرق در ترس و شادی توأمان است.
آرامش، از دیوارهای غار بالا میرود؛ شکستن مرزهای خاکی و افلاکی. اینک، حضور فرشته بزرگ وحی بر درگاه غار!
ناگهان، صدایی دیر آشنا، لطیف چون حریر و ابریشم، محکم، به استواری صخره ها و کوه ها؛
با لهجهای آسمانی؛ جبرئیل، بر آستان حرا، تو را میخواند: «بخوان، محمد...»
فرو ریختن دریایی از آرامش، از شانه های زمان، صدایت جاری میشود در هوای حوالی اقرأ....
صدایت را ذرات، شانه به شانه باد میبرند تا دوردست جهان.
صدای جبرئیل، سکوت غار را میآشوبد.
آیات، بر لبهایت به وجد میآیند. «اقرأ....» و رسالت آغاز میشود.
جهان در مقابل شکوهت، خاضعانه سر خم میکند.
از پیشانی بلندت، صبح طلوع میکند و نخستین روز عشق، آغاز میشود.
چقدر ردای نبوت بر قامت برافراشته ات برازنده است!
نامت را میشنوی از زبان پرنده؛ از دهان کوه ها، جنگلها
نامت را میشنوی از دهان بادهای وزان که مدح تو را میگویند. وعده خدا تحقق یافت.
تو چون حقیقتی از کوه جاری میشوی تا انتظار دنیا را پایان ببخشی.
لب باز میکنی و عطر گل محمدی، عالم را لبریز میکند. تمام انبیا، در تو خلاصه شده اند.
محمد هستی؛ اما تبر ابراهیم بتشکن بر دوش محمد هستی، اما هیبت و اقتدار موسی از شانههایت جاری است.
«محمد»، هستی؛ اما زهد «عیسی» در رفتارت مشهود است.
چراغهای هدایت در دستان تو چقدر روشن و نورانی اند! چون خورشیدی بر پیشانی حرا طلوع میکنی و جهان از امروز آغاز میشود؛ از آغاز رسالت تو. لب های کویری حجاز، بوی بارانی حضورت را حس کرده که چشم از حرا برنمیدارد.
تقدیر جهان را به دستان تو سپردهاند. از این پس، شادی فراگیر میشود. میآیی تا دیگر حسرت نگاه هیچ دخترک بیگناهی در خاطره تاریخ، زنده به گور نشود. میآیی تا شعب ابیطالب، دلتنگی هایش را پای سفره صبوری تو بنشیند، تا خدا در ازدحام و همهمه «هبلها» و «عزی»ها فراموش نشود.
امروز، روز آغاز حیات طیبه انسان است. حجاز، هیجان آمدنت را زانو زده است.
کعبه، شوق نبوتت را به طواف آمده. ردای رسالتی ابدی، شانههای محمدیات را پوشانده است.
میآیی تا شبهای هیچ یتیمی، بیستاره نباشد.
تا تیرگی پوست بلالها، منطق برتری و زراندوزی امیه ها نشود.
تقدیر جهان را به دستهای تو سپرده اند؛ به دستان مهربان تو که از منتها الیه رحمت پروردگار، جاری شدی بر زبان هستی؛ تا «رحمة للعالمین» باشی، تا آیین جاهلیت را مدفون کنی برای همیشه، در حافظه خاک هرگز نامت از دریچه های فراموشی عبور نخواهد کرد؛ وقتی تمام مأذنه ها و گلدسته ها هر روز نامت را با اقتدار و شکوه، فریاد میزنند.
از این پس دنیا، تنها در سایه اقرار به رسالت تو، سربلند خواهد زیست.
یک خط نور از غار تا پای کوه
محمدکاظم بدرالدین
از مشرق کوه نور، مردی که سرشار از نور است، پایین میآید؛ مرد عقیده و ایمان، با ره توشه ای از «اقرأ باسم ربک الذی خلق».
زمان را نگاه کن؛ به چشم روشنی زمین آمده است. یک خط نور، از غار شروع میشود تا پایین. کسی میآید که اگرچه تنها ولی همه بهار، یک جا با اوهمراه است. نگاه سبز وحی، به اوست و استقبال پر از شعر و شعور جهان نبوت، پیش روی او:
ای شاه سوار ملک هستی سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل حلوای پسین و ملح اول
سر خیل تویی و جمله خیلند مقصود تویی همه طفیلند»
محمد صلی الله علیه وآله میآید و قبیله های فضایل، یک به یک، به تعظیم برمیخیزند.
جاهلیت، به دیار نیستی میکوچد.
این صدای گامهای آغازین رسالت است؛ صدایی دلانگیز از غار حرا. گویا این غار، هم اکنون متولد شده است در دامن چهل سالگی الگوی جهانیان. این غار، خاک نعلین برترین آفریده را توتیای چشم خویش کرده است و نخستین واژه های عرشی قرآن را در دل دارد. حرا، یعنی نجواهای شبانه پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله.
ببین چگونه آن نیایش ها، نتیجه داد. اینک، آخرین فرستاده می آید؛ با قرآنی که به روی گشود تا با آن، بشارت دهد و انذار کند.
رسالت عظیم او، با قرآنی عظیم آغاز میشود تا مکارم اخلاقی را که عظیم است، به پایان برساند.
با صدای روشن وحی
رقیه ندیری
از هیاهوی شهر میگریزی، به رسم شوم دخترکشی پشت میکنی و به سوی آرامش محض، گام برمیداری. سنگهای سخت را جا میگذاری تا به غار برسی و تاریکیاش را به نور برسانی.
صعود میکنی تا مرز چهل سالگیات؛ آنگاه، چشم به در غار یا به آسمان میدوزی. نه! چشم نمیدوزی، منتظر نمیمانی؛ «سبحان الله»ات را به نسیم میسپاری. تا مثل همیشه، در باد و خاک و آب و آتش منتشر شود.
در جذبه ملکوت، حل میشوی؛ هنوز با صدای «بخوان» به خودت نیامده ای که جذبه ای دیگر، از خود میبردت به سمت لوحْ نوشتهای که مقابل توست. تو نگاه میکنی و به یاد میآوری که هنوز قلم به دست نگرفتهای تا به حریم الفبا وارد شوی. این همه را میگویی؛ اما طنین روحافزای «بخوان»، شوقی بزرگ بر دلت نازل میکند. تو میخوانی به نام پروردگارت و ادامه میدهی.
جبرئیل، ردای سفید نبوت را بر دوشت میاندازد و به سوی شهر، بدرقهات میکند؛ به سوی شهری که باید از بامهایش، جهل و دروغ و نیرنگ و ریا را بتارانی. به سمت مجسمه های فریب که خداییشان را درهم بکوبی. کمکم به شهر نزدیک میشوی؛ اما ابهت اتفاق تو را میلرزاند. بعد از آن، چشمه ها و سنگ ها و درختان، یا «رسول الله!» صدای میکنند.
بخوان به نام گل سرخ
امیر اکبرزاده
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب...
و صدایی در زوایای جانت رخنه میکند.
این تویی که از نور الهی لبریز میشوی. رعشه بر اندامت افتاده است. نوری در دلت روشن شد؛ این دل، خانه خداوند شده است و مأمن وحی و قرارگاه نزول آیات خداوندی.
«بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب...»
و این تویی که میخوانی... صدای وحی است که بر گوشه گوشه حرا نقش بسته است از حنجره نورانیات.
تو میخوانی: «... باسم ربک الذی خلق».
و محمد، رسول اللّه صلی الله علیه وآله با جامهای نور، به سمت پایین کوه سرازیر میشود...
جهان را آرامشی دربرگرفته و محمد را لرزه بر اندام افتاده است. جذبههای الهی چنان او را غرق در خویش کردهاند که هیچ چیز در این جهان، قادر به ادراکش نیست. از آسمان، فرشتگان دسته دسته به خاک فرود میآیند تا برگزیده شدنش را جشن بگیرند. فرشتگان، فوج فوج، خاک را احاطه کردهاند تا پیغام پیامبری او را به دورترین نقاط هستی برسانند.
آغاز آفرینش عشق است و پایان رسالت الهی برای خاک.
او خاتم پیامبران الهی است. او آخرین فرستاده است برای رستگاری؛ پیامبری که با او، جهان به سعادت ابدی خواهد رسید، پیامبری که سینهاش معدن بردباری است و چشمانش، سرچشمه های بینش.
او پیامبر عشق است و رسول عاطفه، پیغمبر مهربانی است و نبی رحمت... او جهان را چراغ روشن روشنگری است.
فضا لبریز عطر یاسهای باران خورده است و غار حرا، لبالب از نور و سرور. در هوا منتشر میشود، آوای جبرئیل که: بخوان... بخوان به نام پروردگارت!
او خواند...
ابراهیم قبله آرباطان
خدایان سنگی، هوای زلال شهر را در کام خود کشیده بودند و در تاریکخانه چشمها، تیرگی جهالت جاری بود. «کسرا» به غرور خود قامت میافراشت و «آتشکده ها»، در شعلههای پیچان خود میلولیدند و خدای بت کده ها، بیجان مینگریستند و جهالت جاری را قد کشیده بودند.
از باغات رفیع آریاییها، بادهای ناملایم شرک میوزید و بر دیواره های کفر میکوبید. تولد هر پسری را ولیمهای از شراب و شعبده و عیش مدام بود و تولد دخترکی را چشمان وحشی پدر، به دستان سیاه گورها میسپردند.
دزدی، غرور قبیله بود و گردنهها را چپاول گری، تفاخر ایل.
... و گفتند که «اقراء»؛ بخوان به نام خداوند؛ بخوان به نام آینهدار!
او خواند و لبیک ملایکه شروع شد؛ او خواند: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا».
پیراهنش، عطر بال ملایکه میداد و دستهایش نفحه وحی.
از «حرا» که پایین میآمد، شانههایش، بوی آسمان میداد.
میخواند و از حنجره صحرا، عطر بهشتی میتراوید. میخواند و نیایش گیاهان، جان میگرفت.
میخواند و دست های دعا، بر سینه آسمانها چنگ میانداخت.
میخواند و مأذنههای شهر، جان تازه برای تلاوت وحدانیت گرفته بود.
میخواند و از دهان بادها، زمزمههای یکتاپرستی، جاری میشد.
«اقراء باسم ربک الذی خلق...»
لبخندها شکوفه دادند. او خواند و کعبه از گرد و غبار شرک و شک، قامت برافراشت.
فریادگر عشق
علی سعادت شایسته
تاریخ، به مکه رسیده است تا شروعی دیگرگونه را رقم بزند؛ آغازی دیگرگونه در خاکی آفتاب سوخته، در خاکی تشنه، در خاک آکنده از دختران زنده به گور، در خاک آرزوهای زیر خاک. تاریخ ایستاده است تا بنویسد؛ تا پنجره ها را به خواندن فراخواند و کوچه ها را به شنیدن. ایستاده است تا در دل صخره ها و سنگریزه ها، نور جاری کند.
تاریخ، به مکه رسیده است و کسی از آسمان به زمین پا میگذارد. با دستهایی از روشنی آکنده و از نور آکنده.
فریادگر آزادی، فریادگر عشق و آزادگی است؛ این که از دامن تاریخ، پا بر خاک مکه میگذارد و افلاک، پا به پای او حرکت میکنند.
نقطه ثقل تاریخ است؛ این که ابرها، بر فرازش سایه میگسترند، این که قلم در دستهایش به فریاد آمده و میگوید: «اقراء».
اینک، تو پیامبر خدایی و راه آسمان، از دستهای تو میگذرد.
تاریخ در مکه میایستد تا شروعی دیگرگونه را رقم بزند، تا صدایی رسا، در گوش خاک بپیچد، تا آرزوهای زنده به گور شده را از خاک بیرون کشد، تا از خاک، به افلاک پل بزند.
دیوارها، به سایه آسمانیات دست میکشند. درختها، اقتدا به صلابتت میکنند.
دستهایت، بهاری دیگرگونه را برای خاک، به ارمغان آورده است.
تو، تاریخی تازه ای که چون چشم های زلال، از حرا جاری شدی تا دلهای تشنه را از آنچه در سینه داری، بنوشانی.
پیامبریات مبارک!
حمید باقریان
وقتی نوای ملکوتی وحی، در فضای روحانی حرا شکفت، جبرئیل گفت: بخوان!
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد»
تو به پیامبری مبعوث شدی؛ با کوله باری از رسالت.
آمدی تا با تبلور حضورت، سرزمین خکشیده حجاز را نفسی دوباره ببخشی.
آمدی تا خار جهل و جهالت را برکنی.
آمدی تا بساط ظلم را برهم زنی.
نامت محمد؛ لقبت امین.
فرستاده آخرین خدا بر زمین.
«تبارک الله احسن الخالقین».
پیامبریات مبارک که روح انسانیت را در باغ جانها شکوفا کردی.
غار حرا
خدیجه پنجی
به روی قله یک کوه، غار مشهود است
و سبز قامت آن نوبهار مشهود است
زمانه چشم به راه تولد عشق است
دلیل گردش لیل و نهار مشهود است
نیاز نیست تلسکوپ، نیاز نیست ببین!
چهل ستاره دنباله دار، مشهود است
صدای جوشش وحی است در حرا جاری است
طنین «اقرأ...» آموزگار مشهود است
و باز معجزه ای بیبدیل در راه است
که در نگاه زمان انتظار مشهود است
به روی قله تاریخ ـ بین گرد و غبار ـ
حضور روشنی از یک سوار مشهود است
ماهنامه اشارات
نظر دهید